قوله تعالى: بلى‏ منْ أسْلم وجْهه لله... الآیة... کار کار مخلصانست، و دولت دولت صادقان، و سیرت سیرت پاکان، و نقد آن نقد که در دستارچه ایشان، امروز بر بساط خدمت با نور معرفت، فردا بر بساط صحبت با سرور وصلت، إنا أخْلصْناهمْ بخالصة میگوید پاکشان گردانیم و از کوره امتحان خالص بیرون آریم، تا حضرت را بشایند. که حضرت پاک جز پاکان را بخود راه ندهد ان الله تعالى طیب. لا یقبل الا الطیب. بحضرت پاک جز عمل پاک و گفت پاک بکار نیاید، آن گه از آن عمل پاک چنان پاک باید شد که نه در دنیا بازجویى آن را و نه در عقبى، تا بخداوند پاک رسى. و إن له عنْدنا لزلْفى‏ و حسْن مآب.


سر این سخن آنست که بو بکر زقاق گفت نقصان کل مخلص فى اخلاصه رویة اخلاصه، فاذا اراد الله ان یخلص اخلاصه اسقط عن اخلاصه رویة لاخلاصه، فیکون مخلصا لا مخلصا میگوید اخلاص تو آن گه خالص باشد که از دیدن تو پاک باشد، و بدانى که آن اخلاص نه در دست تست و نه بقوت و داشت تست، بل که سریست ربانى و نهادى است سبحانى، کس را بر آن اطلاع نه و غیرى را بر آن راه نه. احدیت میگوید سر من سرى استودعته قلب من احببت من عبادى گفت بنده را بر گزینم و بدوستى خود بپسندم، آن گه در سویداء دلش آن ودیعت خود بنهم، نه شیطان بدان راه برد تا تباه کند، نه هواء نفس آن را بیند تا بگرداند، نه فریشته بدان رسد تا بنویسد.


جنید ازینجا گفت الاخلاص سر بین الله و بین العبد، لا یعلمه ملک فیکتبه و لا شیطان فیفسده و لا هوى فیمیله» ذو النون مصرى گفت کسى که این ودیعت بنزدیک وى نهادند نشان وى آنست که مدح کسان و ذم ایشان پیش وى بیک نرخ باشد، آفرین و نفرین ایشان یک رنگ بیند، نه از آن شاد شود نه ازین فراهم آید، چنانک مصطفى ع شب قرب و کرامت همه آفرینش منشور سلطنت او میخواندند، و او بگوشه چشم بهیچ نگرست و میگفت شما که مقربان حضرت‏اید مى‏گویید السلام على النبى الصالح الذى هو خیر من فى السماء و الارض. و ما منتظریم تا ما را بآستانه جفاء بو جهل باز فرستند تا گوید اى ساحر، اى کذاب، تا چنانک در خیر من فى السماء و الارض خود را بر سنگ نقد زدیم در ساحر و کذاب نیز بر زنیم، اگر هر دو ما را بیک نرخ نباشد پس این کلاه دعوى از سر فرو نهیم.


رو که در بند صفاتى عاشق خویشى هنوز


گر بر تو عز منبر خوش تراست از ذل دار

این چنین کس را مخلص خوانند نه مخلص چنانک بو بکر زقاق گفت فیکون مخلصا لا مخلصا مخلص در دریاى خطر در غرقابست، نهنگان جان رباى در چپ و راست وى در آمده، دریا مى‏برد و مى‏ترسد، تا خود بساحل امن چون رسد و کى رسد از اینجاست که بزرگان سلف گفتند «و المخلصون على خطر عظیم» و مخلص آنست که بساحل امن رسید، رب العالمین موسى را بهر دو حالت نشان کرد گفت إنه کان مخْلصا و کان رسولا نبیا هم مخْلصا بکسر لام و هم مخْلصا بفتح لام خوانده‏اند اگر بکسر خوانى بدایت کار اوست، و اگر بفتح خوانى نهایت کار اوست، مخلص آن گاه بود که کار نبوت وى در پیوست و نواخت احدیت بوى روى نهاد، و مخلص آن گاه شد که کار نبوت بالا گرفت، و بحضرت عزت بستاخ شد، این خود حال کسى است که از اول او را روش بود، و زان پس بکشش حق رسد و شتان بینه و بین نبینا محمد صلى الله علیه و آله و سلم چند که فرق است میان موسى و میان مصطفى علیهما السلام، که پیش از دور گل آدم بکمند کشش حق معتصم گشت، چنانک گفت: «کنت نبیا و آدم مجبول فى طینته»


شبلى ازینجا گفت در قیامت هر کسى را خصمى خواهد بود، و خصم آدم منم که بر راه من عقبه کرد تا در گلزار وى بماندم.


شیخ الاسلام انصارى رحمة الله از اینجا گفت دانى که محقق کى بحق رسد؟ چون سیل ربوبیت در رسد، و گرد بشریت برخیزد حقیقت بیفزاید، بهانه بکاهد، نه کالبد ماند نه دل، نه جان ماند صافى رسته از آب و گل، نه نور در خاک آمیخته نه خاک در نور، خاک با خاک شود و نور با نور، زبان در سر ذکر شود و ذکر در سر مذکور، دل در سر مهر شود و مهر در سر نور، جان در سر عیان شود و عیان از بیان دور، اگر ترا این روز آرزوست از خود برون آى، چنانک مار از پوست، بترک خود بگوى که نسبت با خود نه نیکوست همانست که آن جوانمرد گفت:


نیست عشق لایزالى را در آن دل هیچ کار


کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار

هیچکس را نامده است از دوستان در راه عشق


بى زوال ملک صورت ملک معنى در کنار

و منْ أظْلم ممنْ منع مساجد الله... الآیة... از روى اشارت میگوید کیست ستمکارتر از آن کس که وطن عبادت بشهوت خراب کند؟ کیست ستمکارتر از آنک وطن معرفت بعلاقت خراب کند؟ کیست ستمکارتر از آنک وطن مشاهدت بملاحظت اغیار خراب کند؟ وطن عبادت نفس زاهدان است، وطن معرفت دل عارفانست، وطن مشاهدت سر دوستانست. او که نفس خویش از شهوات بازداشت وطن عبادت او آبادان است، و نامش در جریده زاهدانست چنانک مالک دینار مکث بالبصرة اربعین سنة فلم یصح له ان یأکل من تمر البصرة و لا من رطبها، حتى مات و لم یذقه فقیل له فى ذلک فقال صاحب الشهوة محجوب من ربه و آن کس که دل خویش از علاقه پاک داشت وطن معرفت او آبادان است، و خود در زمره عارفان، چنانک ابراهیم ادهم رحمه الله، یحکى عن بعضهم قال کنت مع ابراهیم بن ادهم فى السفر و قد اصابنا الجوع، فاخرج جزئیات کانت معه بعد ما نزلنا فى مسجد، و قال لى مروا رهن هذه الجزئیان و جئنا بشى‏ء ناکله فقد مسنا الجوع. قال فخرجت فاستقبلنى انسان بین یدیه بغلة موقرة و کان یقول الذین اطلبه اشقر یقال له ابراهیم بن ادهم قلت أیش ترید منه فقال انا غلام ابیه هذه الاشیاء له، قال فدللته علیه قال فدخل المسجد و اکب على رأسه و یدیه و یقبله، فقال له ابراهیم من انت؟ فقال غلام ابیک، و قد مات ابوک و معى اربعون الف دینار میراثا لک من ابیک، و انا عبدک فمر بما شئت. فقال ابراهیم ان کنت صادقا فانت حر لوجه الله و الذین معک کله و هبته لک، انصرف عنى. فلما خرج قال یا رب کلمتک فى رغیف فصببت على الدنیا صبا، فو حقک لئن امتنى من الجوع لم اتعرض بعده بطلب شی‏ء و آن کس که سر خویش از ملاحظت اغیار پاک داشت وطن مشاهدت او آبادان است، و او خود از جمله دوستان است، چنانک بو یزید بسطامى قدس الله روحه که چشم همت از اغیار بیکبار فرو گرفت، و گوش کوشش بیا کند، و زبان زیان در کام ناکامى کشید، و زحمت نفس اماره از میان برداشت، و خود را در منجنیق فکرت نهاد و بهمه وادیها در انداخت، و بآتش غیرت تن را در همه بوتها بگداخت، و اسب طلب در فضاى هر، صحرایى بتاخت، و بزبان تفرید گفت:


اذا ما تمنى الناس روحا و راحة


تمنیت ان القاک یا عز خالیا

هر کسى محراب دارد هر سویى


باز محراب سنایى کوى تو

گفت چون این دعوى از نهاد من برآمد احدیت مرا زخم غیرت چشانید، و سوال هیبت کرد تا با من نماید که از کوره امتحان چون بیرون آمدم، گفت لمن الملک؟ گفتم ترا اى بار خدا، گفت لمن الحکم؟ گفتم ترا خداوندا، گفت لمن الاختیار؟ گفتم ترا خدایا، گفتا چون ضعف من و نیاز من بدید و خود دانا شد مطلع شد که صفات من در صفات وى برسید گفت یا بایزید اکنون که بى همه گشتى یا همه‏اى و چون بى‏زبان و بى‏روان گشتى هم با زبان و هم با روانى.


ما را بجز این زبان زبانى دگر است


جز دوزخ و فردوس مکانى دگر است

آزاده نسب زنده بجانى دگرست


و آن گوهر پاکشان ز کانى دگر است‏

گفت آن گه مرا زبانى داد از لطف صمدانى، و دلى داد از نور ربانى، و چشمى از صنع یزدانى، تا اگر گویم بمدد او گویم و بقوت او پویم، بضیاء او بینم، بقدرت او گیرم، در مجلس انس او نشینم، «کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى» چون که بدین مقام رسیدم زبانم زبان توحید شد و روانم روان تجرید، نه از خود میگویم یا بخود بر بیایم، گوینده بحقیقت اوست و من در میانه ترجمانم اینست که احدیت گفت و ما رمیْت إذْ رمیْت و لکن الله رمى‏ نه تو انداختى آن گه که مى‏انداختى، و یدا یبطش بى اینست گر بشناختى.


بیرون ز همه کون درون دل ماست


و ز خلق جهان بیک قدم منزل ماست‏

محنت همه در نهاد آب و گل ماست


پیش از دل و گل چه بود، آن حاصل ماست‏‏